جدول جو
جدول جو

معنی چوب پوش - جستجوی لغت در جدول جو

چوب پوش
پوشندۀ چوب،
از چوب پوشیده شده، پوشیده از چوب، مستور و پنهان در چوب، صفت سقفی که با تیرهای چوبی ساخته شده باشد، خانه ای که سقفش از چوب پوشیده شده باشد، سقفش چوب پوش است، یعنی از چوب پوشیده است و در ساختمانش چوب بکار رفته است، نظیر: تیرپوش و جز آن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوش پوش
تصویر خوش پوش
ویژگی کسی که لباس خوب و خوش دوخت می پوشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قصب پوش
تصویر قصب پوش
آنکه جامه ای از قصب بر تن کند، پوشندۀ قصب، برای مثال زده بر ماه خنده بر قصب راه / پرند آن قصب پوشان چون ماه (نظامی۲ - ۱۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صوف پوش
تصویر صوف پوش
کسی که جامۀ پشمی بر تن می کند، پشمینه پوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عیب پوش
تصویر عیب پوش
آنکه عیب و خطاهای دیگران را نادیده می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشم پوش
تصویر چشم پوش
ویژگی کسی که چیزی را نادیده بگیرد یا از جرم و گناه کسی درگذرد، چشم پوشنده
فرهنگ فارسی عمید
چوب باریک و بلندی شبیه عصا برای کمک در بهتر راه رفتن به اشخاصی که پایشان آسیب دیده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شب پوش
تصویر شب پوش
جامه ای که شب و هنگام خواب بر تن می کنند، دستمال یا روسری که شب هنگام خواب بر سر می بندند، شب کلاه، برای مثال ز مستی باز کرده بند کرته / ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش (سنائی۲ - ۴۲۳)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ اَ)
آنکه یا آنچه غیب را پوشیده دارد. پوشندۀ نهان. نهان کننده چیزی. رجوع به غیب شود:
پوست باشدمغز بد را عیب پوش
مغز نیکو را ز غیرت غیب پوش.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان چرداول بخش شیروان شهرستان ایلام که در 22 هزارگزی جنوب خاوری چرداول. کنار راه مالرو چرداول به شیروان واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 500 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه چرداول. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
که پا از چوب دارد،
چوب بلند باریک که ضمائم چوبی با میخ بر آن کوفته شده و این ضمائم محل اتکاء پاهاست و اطفال بر آن برشوند، و براه روند، چوب باریک و درازی که لنگان و پا بریدگان زیر بغل گیرند وبکمک آن راه روند، و آن را چوب زیر بغل هم گویند
لغت نامه دهخدا
(پَ)
چوبی کوتاه که بر سر آن دسته ای از پر نرم بندند و استوار کنند و باآن گرد از ظروف بلورین و چینی و چراغها و غیره بگیرند و تیرگی از آنها بزدایند. (یادداشت مؤلف). جاروب مانندی که از پر کنند و بر دسته ای از چوب استوار سازند برای دور کردن گرد و خاک. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
آنکه صوف پوشد، پشمینه پوش، صوفی:
که زنهار ازین کژدمان خموش
پلنگان درندۀ صوف پوش،
سعدی،
برآورد صافی دل صوف پوش
چو طبل از نهنگان خالی خروش،
سعدی،
رجوع به صوفی و صوفیه شود
لغت نامه دهخدا
روپوش، آنچه روی را بپوشد، (یادداشت مؤلف)، روپوش و برقع، رجوع به روپوش شود، لباس که بر زبر دیگر جامه ها پوشند، پرده، ملمع، مطلا، کسی که ظاهر و باطن وی یکی نباشد، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پوشندۀ کون، آنچه کون را پوشد،
ساغری پوش، کفل پوش، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گه خیش با گلاله به سر درکشد فسار
وز کوردین کند جل و کون پوش هفت رنگ،
سوزنی (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(بَ چَ)
عیب پوشنده. آنکه می پوشاند و اغماض میکند از سهو و خطای دیگران. (ناظم الاطباء). خطاپوش. ستارالعیوب. مقابل عیب جو:
جاهلی کفر و عاقلی دین است
عیب جوی آن و عیب پوش اینست.
سنائی.
هست چو همنام خویش نامزد بطش و بخش
بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او.
خاقانی.
پوست باشد مغز بد را عیب پوش
مغز نیکو را ز غیرت غیب پوش.
مولوی.
کسانی که با ما به خلوت درند
مرا عیب پوش و ثنا گسترند.
سعدی.
بر من رسواشدۀ عیب کوش
عیب تو پوشی که توئی عیب پوش.
میرخسرو (از آنندراج).
هرکه سخن نشنود ازعیب پوش
خود شود اندر حق خود عیب کوش.
امیرخسرو دهلوی.
دیدۀ بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش
زین دلیریها که من در کنج خلوت میکنم.
حافظ.
ساقیا می ده که رندیهای حافظ عفو کرد
آصف صاحبقران جرم بخش عیب پوش.
حافظ.
رندی حافظ نه گناهی است صعب
با کرم پادشه عیب پوش.
حافظ.
پردۀ مردم دریدن عیب خود بنمودن است
عیب خود می پوشد از چشم خلایق عیب پوش.
صائب.
، بمعنی عیب پوشی و عیب پوشیدن نیز به کار رود:
نجوشم که خام است جوش همه
زنم دست در عیب پوش همه.
نظامی (از آنندراج).
، پوشاک روئین پوشاکها. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پُ کُ نَ دَ / دِ)
آنکه پارۀ ابریشمین و کتان پوشد. پوشندۀ قصب:
ولی آن دلستان کآید درآغوش
نه من چون من بتی باشد قصب پوش.
نظامی.
ز راه پاسخ آن ماه قصب پوش
ز شکّر کرد شه را حلقه در گوش.
نظامی.
نشسته لعل داران قصب پوش
قصب بر ماه بسته لعل بر گوش.
نظامی.
به کردار کله داران چون نوش
قبا بستند بکران قصب پوش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
شویندۀ چوب،
چنبۀ گازری و کدین، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
فروشندۀ چوب. و بیشتر بر تیرفروش اطلاق شود. چه غیر تیر را تخته فروش و یا الوار فروش گویند. خشّاب. تیرفروش. فروشندۀ تیر و تخته و امثال آن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
با چوب پوشاندن چنانکه سقف خانه ای را با چوب یا تیر بپوشانند. در زیر چوب و تیر پنهان کردن
لغت نامه دهخدا
غوش، (فرهنگ اسدی در کلمه غوش،) ظاهراً نام مطلق ساز یا سازی بخصوص باشد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
کسی که اغماض میکند. (ناظم الاطباء). رجوع به چشم پوشیدن و چشم پوشی شود
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
مرادف چمن زار و چمن اندود و چمن خیز است. (از آنندراج). جایی که از چمن پوشیده باشد. و رجوع به چمن و چمن زار و چمن خیز و چمن اندود شود، کنایه از سبزپوش. پوشیده شده از رنگ سبز یا جامۀ سبز:
ز باغ وصف او طوطی چمن پوش
بهار بی خزان دارد در آغوش.
طغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
آنچه که ظاهر و روی چیزی را بپوشاند، آنچه که صورتی نامشخص را بپوشاند برقع نقاب، بالاپوش، مطلا مفضض ملمع، آنچه که ظاهر و باطن آن یکسان نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
چوب باریک و دراز که لنگان و یا بریدگان زیر بغل گیرند و بکمک آن راه روند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چوب عود
تصویر چوب عود
رادبوی
فرهنگ لغت هوشیار
زربفته پوش پرند پوش آنکه جامه از قصب پوشد: زده بر ما خنده برقصب راه پرند آن قصب پوشان چون ماه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیب پوش
تصویر غیب پوش
نهان پوش راز پوش آنکه یا آنچه غیب را پوشیده دارد پوشنده نهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیب پوش
تصویر عیب پوش
آکپوش آنکه عیب دیگران را می پوشاند و خطای آنان را اغماض می کند: (غالبا صفت خدای تعالی) کریم عیب پوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم پوش
تصویر چشم پوش
کسی که اغماض کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شب پوش
تصویر شب پوش
لباس شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چوب پا
تصویر چوب پا
عصا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شب پوش
تصویر شب پوش
لباس خواب، روسری که شب هنگام خوابیدن به سر بندند
فرهنگ فارسی معین
شیک پوش، خوش لباس
متضاد: بدلباس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فروشنده ی چوب، چوب فروش
فرهنگ گویش مازندرانی