پوشندۀ چوب، از چوب پوشیده شده، پوشیده از چوب، مستور و پنهان در چوب، صفت سقفی که با تیرهای چوبی ساخته شده باشد، خانه ای که سقفش از چوب پوشیده شده باشد، سقفش چوب پوش است، یعنی از چوب پوشیده است و در ساختمانش چوب بکار رفته است، نظیر: تیرپوش و جز آن
پوشندۀ چوب، از چوب پوشیده شده، پوشیده از چوب، مستور و پنهان در چوب، صفت سقفی که با تیرهای چوبی ساخته شده باشد، خانه ای که سقفش از چوب پوشیده شده باشد، سقفش چوب پوش است، یعنی از چوب پوشیده است و در ساختمانش چوب بکار رفته است، نظیر: تیرپوش و جز آن
جامه ای که شب و هنگام خواب بر تن می کنند، دستمال یا روسری که شب هنگام خواب بر سر می بندند، شب کلاه، برای مثال ز مستی باز کرده بند کرته / ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش (سنائی۲ - ۴۲۳)
جامه ای که شب و هنگام خواب بر تن می کنند، دستمال یا روسری که شب هنگام خواب بر سر می بندند، شب کلاه، برای مِثال ز مستی باز کرده بند کرته / ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش (سنائی۲ - ۴۲۳)
دهی از دهستان چرداول بخش شیروان شهرستان ایلام که در 22 هزارگزی جنوب خاوری چرداول. کنار راه مالرو چرداول به شیروان واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 500 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه چرداول. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان چرداول بخش شیروان شهرستان ایلام که در 22 هزارگزی جنوب خاوری چرداول. کنار راه مالرو چرداول به شیروان واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 500 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه چرداول. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
که پا از چوب دارد، چوب بلند باریک که ضمائم چوبی با میخ بر آن کوفته شده و این ضمائم محل اتکاء پاهاست و اطفال بر آن برشوند، و براه روند، چوب باریک و درازی که لنگان و پا بریدگان زیر بغل گیرند وبکمک آن راه روند، و آن را چوب زیر بغل هم گویند
که پا از چوب دارد، چوب بلند باریک که ضمائم چوبی با میخ بر آن کوفته شده و این ضمائم محل اتکاء پاهاست و اطفال بر آن برشوند، و براه روند، چوب باریک و درازی که لنگان و پا بریدگان زیر بغل گیرند وبکمک آن راه روند، و آن را چوب زیر بغل هم گویند
چوبی کوتاه که بر سر آن دسته ای از پر نرم بندند و استوار کنند و باآن گرد از ظروف بلورین و چینی و چراغها و غیره بگیرند و تیرگی از آنها بزدایند. (یادداشت مؤلف). جاروب مانندی که از پر کنند و بر دسته ای از چوب استوار سازند برای دور کردن گرد و خاک. (از یادداشت مؤلف)
چوبی کوتاه که بر سر آن دسته ای از پر نرم بندند و استوار کنند و باآن گرد از ظروف بلورین و چینی و چراغها و غیره بگیرند و تیرگی از آنها بزدایند. (یادداشت مؤلف). جاروب مانندی که از پر کنند و بر دسته ای از چوب استوار سازند برای دور کردن گرد و خاک. (از یادداشت مؤلف)
روپوش، آنچه روی را بپوشد، (یادداشت مؤلف)، روپوش و برقع، رجوع به روپوش شود، لباس که بر زبر دیگر جامه ها پوشند، پرده، ملمع، مطلا، کسی که ظاهر و باطن وی یکی نباشد، (ناظم الاطباء)
روپوش، آنچه روی را بپوشد، (یادداشت مؤلف)، روپوش و برقع، رجوع به روپوش شود، لباس که بر زبر دیگر جامه ها پوشند، پرده، ملمع، مطلا، کسی که ظاهر و باطن وی یکی نباشد، (ناظم الاطباء)
پوشندۀ کون، آنچه کون را پوشد، ساغری پوش، کفل پوش، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گه خیش با گلاله به سر درکشد فسار وز کوردین کند جل و کون پوش هفت رنگ، سوزنی (یادداشت ایضاً)
پوشندۀ کون، آنچه کون را پوشد، ساغری پوش، کفل پوش، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گه خیش با گلاله به سر درکشد فسار وز کوردین کند جل و کون پوش هفت رنگ، سوزنی (یادداشت ایضاً)
عیب پوشنده. آنکه می پوشاند و اغماض میکند از سهو و خطای دیگران. (ناظم الاطباء). خطاپوش. ستارالعیوب. مقابل عیب جو: جاهلی کفر و عاقلی دین است عیب جوی آن و عیب پوش اینست. سنائی. هست چو همنام خویش نامزد بطش و بخش بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او. خاقانی. پوست باشد مغز بد را عیب پوش مغز نیکو را ز غیرت غیب پوش. مولوی. کسانی که با ما به خلوت درند مرا عیب پوش و ثنا گسترند. سعدی. بر من رسواشدۀ عیب کوش عیب تو پوشی که توئی عیب پوش. میرخسرو (از آنندراج). هرکه سخن نشنود ازعیب پوش خود شود اندر حق خود عیب کوش. امیرخسرو دهلوی. دیدۀ بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش زین دلیریها که من در کنج خلوت میکنم. حافظ. ساقیا می ده که رندیهای حافظ عفو کرد آصف صاحبقران جرم بخش عیب پوش. حافظ. رندی حافظ نه گناهی است صعب با کرم پادشه عیب پوش. حافظ. پردۀ مردم دریدن عیب خود بنمودن است عیب خود می پوشد از چشم خلایق عیب پوش. صائب. ، بمعنی عیب پوشی و عیب پوشیدن نیز به کار رود: نجوشم که خام است جوش همه زنم دست در عیب پوش همه. نظامی (از آنندراج). ، پوشاک روئین پوشاکها. (ناظم الاطباء)
عیب پوشنده. آنکه می پوشاند و اغماض میکند از سهو و خطای دیگران. (ناظم الاطباء). خطاپوش. ستارالعیوب. مقابل عیب جو: جاهلی کفر و عاقلی دین است عیب جوی آن و عیب پوش اینست. سنائی. هست چو همنام خویش نامزد بطش و بخش بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او. خاقانی. پوست باشد مغز بد را عیب پوش مغز نیکو را ز غیرت غیب پوش. مولوی. کسانی که با ما به خلوت درند مرا عیب پوش و ثنا گسترند. سعدی. بر من رسواشدۀ عیب کوش عیب تو پوشی که توئی عیب پوش. میرخسرو (از آنندراج). هرکه سخن نشنود ازعیب پوش خود شود اندر حق خود عیب کوش. امیرخسرو دهلوی. دیدۀ بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش زین دلیریها که من در کنج خلوت میکنم. حافظ. ساقیا می ده که رندیهای حافظ عفو کرد آصف صاحبقران جرم بخش عیب پوش. حافظ. رندی حافظ نه گناهی است صعب با کرم پادشه عیب پوش. حافظ. پردۀ مردم دریدن عیب خود بنمودن است عیب خود می پوشد از چشم خلایق عیب پوش. صائب. ، بمعنی عیب پوشی و عیب پوشیدن نیز به کار رود: نجوشم که خام است جوش همه زنم دست در عیب پوش همه. نظامی (از آنندراج). ، پوشاک روئین پوشاکها. (ناظم الاطباء)
آنکه پارۀ ابریشمین و کتان پوشد. پوشندۀ قصب: ولی آن دلستان کآید درآغوش نه من چون من بتی باشد قصب پوش. نظامی. ز راه پاسخ آن ماه قصب پوش ز شکّر کرد شه را حلقه در گوش. نظامی. نشسته لعل داران قصب پوش قصب بر ماه بسته لعل بر گوش. نظامی. به کردار کله داران چون نوش قبا بستند بکران قصب پوش. نظامی
آنکه پارۀ ابریشمین و کتان پوشد. پوشندۀ قصب: ولی آن دلستان کآید درآغوش نه من چون من بتی باشد قصب پوش. نظامی. ز راه پاسخ آن ماه قصب پوش ز شکّر کرد شه را حلقه در گوش. نظامی. نشسته لعل داران قصب پوش قصب بر ماه بسته لعل بر گوش. نظامی. به کردار کله داران چون نوش قبا بستند بکران قصب پوش. نظامی
فروشندۀ چوب. و بیشتر بر تیرفروش اطلاق شود. چه غیر تیر را تخته فروش و یا الوار فروش گویند. خشّاب. تیرفروش. فروشندۀ تیر و تخته و امثال آن. (یادداشت بخط مؤلف)
فروشندۀ چوب. و بیشتر بر تیرفروش اطلاق شود. چه غیر تیر را تخته فروش و یا الوار فروش گویند. خشّاب. تیرفروش. فروشندۀ تیر و تخته و امثال آن. (یادداشت بخط مؤلف)
مرادف چمن زار و چمن اندود و چمن خیز است. (از آنندراج). جایی که از چمن پوشیده باشد. و رجوع به چمن و چمن زار و چمن خیز و چمن اندود شود، کنایه از سبزپوش. پوشیده شده از رنگ سبز یا جامۀ سبز: ز باغ وصف او طوطی چمن پوش بهار بی خزان دارد در آغوش. طغرا (از آنندراج)
مرادف چمن زار و چمن اندود و چمن خیز است. (از آنندراج). جایی که از چمن پوشیده باشد. و رجوع به چمن و چمن زار و چمن خیز و چمن اندود شود، کنایه از سبزپوش. پوشیده شده از رنگ سبز یا جامۀ سبز: ز باغ وصف او طوطی چمن پوش بهار بی خزان دارد در آغوش. طغرا (از آنندراج)